رو به آینه زل زدهام و گیر و گرفتار ماندهام که چه کنم و چه نکنم.
دستم را زدهام زیر چانهام و خودم را نگاه میکنم و میپرسم:
از خیرش بگذرم؟
سرم را میاندازم پایین و نگاه میکنم به میز به هم ریخته کنار آینه و دو سه پیکسلی که نمیدانم آنجا چه میکنند برمیدارم و نگاه میکنم و از خودم میپرسم:
نکند اشتباه فکر میکنم؟
از روی صندلی بلند میشوم و روی زمین ولو میشوم و به آدمی فکر میکنم که عکسالعملم را در مقابلش نمیدانم، از یک طرف حامل پیغام «غلط کردم» است
و از طرف دیگر من مردد ماندهام که راه را باز کنم یا همینجور بسته نگهش دارم مبادا خودم به غلطکردن بیفتم.
احتمالا گهگیجه که میگویند برای چنین وقتهایی است.
اتاق نامرتب است، من بیحوصلهام و درگیر سوالهای فلسفی که آیا آری یا آیا نه،
کم مانده انگشتهای اشارهام را بیاورم بالا و جلوی چشمم بگیرم و چشمها را ببندم و ببینم به هم میرسند یا کج میروند.
و تصمیم زندگیام را اینجور بگیرم. معمولا هم اصلیترین موجواتی که وقت حضور در اتاق و درگیریهای زندگی را نمیدانند،
پدران هستند که در هر شرایطی به محض ورود به اتاق نگاهی میاندازند به این طرف و آن طرف و احتمالا وقتی چشمشان روی کاغذهای روی زمین ثابت ماند، میگویند:
چه جوری اینجا زندگی میکنی؟
حالا یک مودبتر یا بیادبانهتر.
اما دقیقا در چنین شرایطی بود که جناب پدر وارد اتاق شد و نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:
«ببین، جلوی ضرر رو هر جا بگیری منفعته، پاشو و این دفتر دستکهات رو جمع کن، بدتر میشه!»
خندهام گرفته و تا بلند شوم و کتابی که میخواهد دستش بدهم و در را پشت سرش ببندم.
و با خودم فکر کنم که چه شانسی آوردم درباره گم شدن شتر با بارش توی اتاق حرفی نشنیدهام،
منبع: مرکز مشاوره و روانشناسی ایران-جملههای ماندگار
:: برچسبها:
جملههای ماندگار ,
دیالوگ های ماندگار ,
ارزش های ماندگار ,
کتاب های ماندگار ,
:: بازدید از این مطلب : 1424
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0