نوشته شده توسط : Dr. Dalake

ذهن ما انباشته از خاطراتی است که به مرور زمان و با بالاتر رفتن سن‌مان معمولا انبوه‌تر می‌شود، گاهی آن‌قدر فکر و خیال به سرمان می‌ریزد که بدیهی‌ترین چیزها حتی مثل نام فامیل یک همسایه یادمان می‌رود و در مواجهه با او فکر می‌کنیم دچار آلزایمر مزمن شده‌ایم. نه این آلزایمر نیست، این انبوه فکر است که امان یادآوری چیزهای ساده را هم از ما می‌گیرد. مثل اتاقی که آن‌قدر پر از لباس و به‌هم ریخته است که پیداکردن یک شال‌گردن میان این همه شلوغی کار شاق و غیرممکنی می‌شود. به قول یک دوستی خاطرات کلا آزاردهنده است. خوبش از بدش هم بدتر است، او که مبالغه و مزاح می‌کرد، ما هم که قادر به انتخاب کردن و گزینش خاطرات ذهنی‌مان و پاک‌کردن بعضی از آنها نیستیم، پس همین می‌شود که در مواجهه با همسایه‌ای که هر روز می‌بینیم یک‌دفعه ۱۰ بار او را آقای عزیز می‌نامیم تا لو نرویم که چقدر گیجیم که نامش را فراموش کرده‌ایم. جدا از مصداق ذهن من گمان می‌کنم بخشی از این عدم تمرکز به شلوغی و درهم‌برهمی محیط اطراف ما هم برمی‌گردد؛ محیطی که در واقع خودمان در به وجود آمدنش نقش فعال داشتیم. خب همین اتاق خودمان را هم که در نظر بگیریم با هر میزان امکانات مالی می‌بینیم باز هم چیزهای زیادی داریم مثلا سه تا برس مو که فقط یکی‌اش را استفاده می‌کنیم، چندین لباس که دیگر اندازه‌مان نیست یا از اول هدیه‌ای بوده خارج از سلیقه پوشیدنی ما، یا مقدار زیادی دفتر و کلاسور و کاغذ و مداد و لوازم‌تحریر که تا سال‌ها هم اضافه می‌آیند یا حتی کتاب‌هایی که گاهی اتفاقی دو یا سه عدد از آنها را در منزل داریم و… این میزان بارهای اضافی برای هر کس متفاوت و متنوع است، اما تا الان اگر دقت نکرده باشیم، خاصیت عجیبی دارند، دیده نمی‌شوند، اما قطعا اشغال فضا و شلوغی که ایجاد کرده‌اند به شلوغی فضای ذهن ما دامن می‌زند. خیلی از این چیزها شاید حتی نو باشند و این که واقعا برای دور ریختن حیفند، اما نکته اینجاست که اگر خوب دقت کنید، به کار شما نمی‌آیند. خب پس مشقمان را شروع می‌کنیم که خود من بیشتر از همه نیازمند انجامش هستم. وسایل اضافی را نه با خساست بلکه با گشاده‌دستی جمع می‌کنیم. هر وسیله‌ای را که بالای یک سال است کارش نینداخته‌اید چشم‌بسته کنار بگذارید، بعد بنشینید ببینید موسسات خیریه دوستان نزدیک اقوام و خیلی‌ها به کدامشان نیاز دارند، آنها را به دست کسانی که از داشتنشان خوشحال می‌شوند یا نیازش را دارند، برسانید. شک نکنید سبکی فضای اطرافتان مغزتان را هم سرحال می‌آورد. این در اصول فنگ‌شویی هم نوعی نو کردن به حساب می‌آید که فواید فراوانی دارد. بی‌شک شما دیگر چیز ساده‌ای مثل نام همسایه‌تان از خاطرتان نخواهد رفت، بلکه سایر وسایلتان را هم راحت‌تر پیدا می‌کنید و بهتر می‌بینید. مطمئن هم باشید به کسی بر نخواهد خورد. اصلا می‌توانید نیت‌تان را از سبک‌کردن محیط اطراف برای نزدیکانتان شرح دهید شاید به درد آنها هم بخورد.

***

من همیشه روزهای تولد رو خیلی دوست داشتم. غافلگیرشدن و خندیدن و کادوگرفتن و کیک‌خوردن و…. شاید به خاطر این بوده که همیشه روز تولدم حسرت تبریک از طرف اونهایی که دوستشون داشتم، رو دلم می‌مونده. به قول مامانم ما زیاد تولدی نیستیم (یعنی زیاد روزهای تولد رو جدی نمی‌گیریم). واسه همین همیشه دوست داشتم که روز تولد بقیه رو بهشون تبریک بگم و ذوق‌زده‌شون کنم که به یادشون بودم. خنده‌شون واسم خیلی ارزش داره و دلیلی می‌شه که منم از ته دلم خوشحال بشم… این شد که یک کتاب خریدم که واسه هر روز سال، یه پیغام داشت. بعد پارسال عید تاریخ تولد تک‌تک فامیل‌ها و دوستهام رو توش نوشتم. بعدتر کامل‌ترش کردم و سالگرد ازدواج و روزهای عزیز آدم‌های دور و برم رو هم بهش اضافه کردم. اول هر ماه تمام تاریخ‌ها رو توی موبایلم ثبت می‌کنم که ساعت ۹ صبح اون روز بهم یادآوری کنه و بهشون زنگ می‌زنم. خیلی باحاله. تازه این کار باعث شده چیزهای جالبی رو کشف کنم. مثل این‌که مثلا پسرعمه‌ام با دختر خاله‌ام همزادن یعنی توی یه روز متولد شدن یا دوستم و داییم و پسرداییم همه توی یه روز متولدشدن.شما هم می‌تونین امتحان کنید.

منبع: مرکز مشاوره و روانشناسی ایران-ببخش و سبک شو



:: برچسب‌ها: ببخش , بخشیدن , آرامش زندگی ,
:: بازدید از این مطلب : 698
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 تير 1399 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Dr. Dalake

۱

روزهای سبز بهاری بود، سبز و بارانی، ما بچه بودیم، با پسری که اسمش را به خاطر نمی‌آورم، در یکی از روستاهای دور تبریز بودیم. روستایی کنار حاشیه ارس. ارس خروشان، ارس پرآب، ارس سبز، آبی و گاه قهوه‌ای. از میان ریشه‌های درختان به دنبال ریشه قرمزی می‌گشتیم که وقتی در آب می‌جوشاندیم، آب را قرمز می‌کرد و ما تخم‌مرغ‌های عید را با آن رنگ می‌کردیم. ریشه‌ای که رنگش قرمز بود، چیزی میان قرمز و قهوه‌ای، چیزی میان قرمز و سیاه، قرمز و آبی. برای خودمان حکیمی بودیم، حکیم‌های کوچک. از کجا می‌دانستند که آن ریشه را باید پیدا کنند. از میان این همه ریشه، از میان این همه خاک. یک روز که دنبال ریشه قرمز بودیم، باران شدیدی گرفت و سردمان شد و باز هم نمی‌خواستیم به خانه برویم. آخرین کبریتمان هم اجاق کوچکمان را روشن نکرد. ما خیس بودیم و سردمان شده بود. برگ‌ها و شاخه‌های ما هم خیس بودند. اجاق کوچک ما هم سرد ماند، شعله ناکام ما هیچ وقت از یادم نمی‌رفت. اولین‌ها و آ‌خرین‌ها به سختی از یاد می‌رود، اولین آتش ما روشن نشده بود. اولین نگاه‌ها، اولین اشاره‌ها، اولین شکست‌ها و پیروزی‌ها، اولین اشارات، اولین لبخندها و خیلی از اولین‌های دیگر به سختی از یاد می‌روند.

۲

نمی‌دانم از کجای زمان این خاطره به ذهنم می‌آید، نمی‌دانم از کدام زمان حرف می‌زنم، چون خاطره‌اش مال خیلی سال‌های دور بود، خیلی بیشتر از عمر من، اما نمی‌دانم از کجا آمده است. خواب نیست، رویا هم نیست، واقعیت است، بعضی وقت‌ها واقعیت‌ها از رویاها و خواب‌ها غیرقابل باورترند. با همان پسرک بودم که در روشن‌کردن اجاقمان ناکام بودیم که اسمش به یادم نمی‌آید. در خانه‌ای را زدیم و عید را تبریک گفتیم؛ در خانه کاملا به یادم است، زنی که در را گشود، کاملا به یادم است، برای ما تخم مرغ آورد، اما بدون رنگ قرمز؛ مهم نبود، رنگش اصلا مهم نبود، مهم هدیه ما بود که به ما داده شد. چند حبه قند هم آورد. قندها و تخم‌مرغ‌ها را گرفتیم و رفتیم. نمی‌دانم قند را برای چه داده بود، بعدها شنیدم که در جاهای دور و محروم به جای شیرینی، در گذشته‌های خیلی دور قند می‌دادند. گویا ما هم جایی خیلی دور بودیم؛ خیلی دور. سال‌های سختی بود، تهران زیر بمب و موشک به سختی نفس می‌کشید، فرزندانش او را ترک کرده بودند و به روستاها و شهرهای دیگر رفته بودند. اما عیدهای تهران زیباست، زیباتر از خیلی جاها، چون خیابان‌های تهران در عید نفس می‌کشند، کوه‌های تهران در عید دیده می‌شوند، همه جای تهران در عید دیده می‌شود، از هر جای تهران، هر جای دیگرش دیده می‌شود. تهران خلوت بود و خانه‌ها خالی بودند. من خانه‌ای نداشتم، جایی هم نداشتم که بروم، اقوام کلید خانه‌شان را به من داده بودند تا من برای جلوگیری از سرقت، شب‌ها آنجا بمانم. یک بی‌خانمان ۱۱ کلید داشت و هر شب در خانه یکی‌شان می‌خوابید. هم خیلی جالب بود، هم خیلی عجیب بود، هم خوب بود و هم خوب نبود، ولی من لذت می‌بردم؛ آن‌قدر که امروز درباره‌اش می‌نویسم. من و تهران آن روزها خیلی به هم نزدیک بودیم؛ خیلی نزدیک. فکر می‌کردم تهران جان دارد و با من راه می‌رود؛ همین گونه هم بود. هنوز هم برای آن تهران، بعضی وقت‌ها دلم تنگ می‌شود و نامه می‌نویسم. همین مطلب هم خودش یکی از آنهاست. آن روزها به ترمینال غرب می‌رفتم و مسافران را تماشا می‌کردم. دیدن مسافران زیباست. مسافران با خودشان امید، زندگی و عشق به مقصد می‌برند. کسانی هم منتظر مسافران هستند؛ آدم‌های منتظر مهربان می‌شوند. اجاق‌های منتظران همیشه روشن است، اجاق‌های روشن خانه را گرم می‌کنند، خانه‌های گرم، خوب است. آن روزها، روزهای سختی بودند، ولی در روزهای سخت، کوچک‌ترین خوبی‌ها هم دیده می‌شوند. خوبی‌ها در روزهای سخت زیباترند، ضیافت‌های کوچک در روزهای دشوار، ضیافت‌های بزرگی به حساب می‌آیند، مثل ضیافت کوچک فیلم «پیانو» ساخته رومن پولانسکی که یک تکه شکلات در اردوگاه آلمان‌ها بین خانواده‌ای تقسیم می‌شود. روزهای سخت، زیبایی‌های زیادی دارد.

۳

با بچه‌های هنرمند از تبریز به راه افتادیم، با کریم زینتی و خانواده‌اش، با احمد و نیر، کریم ارجمند، سارا و چند نفر دیگر. قرار شد به اصفهان، یزد و شیراز برویم و هر جا که دلمان خواست چادر بزنیم. در بین راه لحظه تحویل سال نزدیک شد. نزدیک زنجان بودیم. زنجان هم شهر زیبایی است. خاطراتش بماند برای بعد. با هژیر و پدرش، با رضا و خانواده‌اش؛ بماند، بماند برای بعد. در راه زنجان پیاده شدیم تا سفره هفت‌سینمان را بچینیم. سین‌هایمان کم بود. هر کس دنبال یک سین می‌گشت. سفره را چیدیم، یک سین پیدا شد. ساعت را گذاشتیم، سبزه که در طبیعت بود، سیب هم داشتیم، باز هم سینمان کم بود. یک سبد آوردم، داخلش سنگ چیدم، یک سین دیگر هم کم داشتیم. شهلا سنجاق سرش را باز کرد و لحظه تحویل سال در یکی از سیب‌ها زد. قبول کردیم، آن هم یک سین بود، چه فرقی می‌کرد، می‌خواستیم سین‌هایمان تکمیل شود. سفر را ادامه دادیم و رفتیم. قرارمان این بود که هتل نرویم. میان اصفهان و یزد در آباده باران گرفت، بچه‌ها چادرها را جمع کردند و به راه افتادیم.

ویرانه‌ای پیدا کردیم، ویرانه‌ای که سقف داشت. ویرانه‌ها هم بعضی وقت‌ها به درد می‌خورند، بالاخص در روزهای سخت. در ویرانه‌ها می‌توان پنهان شد، مثل پناهندگان جنگ، مثل سربازان بی‌گناه، مثل سرباز رایان. بچه‌ها را زیر سقف ویرانه خواباندیم، نزدیک‌های صبح که شد، همه خوابیدند. عدسی بار گذاشتم؛ آفتاب که زد، عدسی پخته بود، اما کسی بیدار نشد، چون آفتاب می‌چسبید، آفتاب گرم بود، بچه‌ها را گرم می‌کرد. بیدارشان نکردم، چون از خوابشان لذت می‌بردم.

منبع: مرکز مشاوره و روانشناسی ایران-کودکی چه زود می‌گذره



:: برچسب‌ها: کودکی , کودکی پسران , دوران کودکی ,
:: بازدید از این مطلب : 676
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 تير 1399 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Dr. Dalake

این که آدم درباره آزردگی‌هایش حرف بزند، اصولا احساس منحصربه‌فردی است که در خیلی از ای‌میل‌ها از آن گفته‌اید. اما کسی هم گفته بود شاید این‌که کسی از بد‌ی‌هایی که در حقش شده حرف بزند آن هم در ابعاد یک کتاب، ‌خودش باعث ناراحتی دیگری شود. خوب اینجا باید جواب داد: بله حق با شماست، این امکان وجود دارد، اما حقی از کسی ضایع نمی‌شود. سربسته می‌نویسیم، اگر هم کسی بداند که کس دیگری چرا و چطور از دستش ناراحت شده، چه بهتر!

سایه ترس از مادرم
من نزدیک ۳۰ سالمه و تو شهرستان به دنیا اومدم. مامانم کُرد بود و پدرم اهل شهری د یگر. پدرم از خانواده‌های خیلی اصیل و سرشناس بود خدابیامرز. دو سالی می‌شه که از دستش دادم. از وقتی خودمو شناختم از مامانم می‌ترسیدم. ترس از مامانم تمام زندگی‌ام رو تحت تاثیر گذاشته بود. ما خانواده خیلی مذهبی‌ای داشتیم، یعنی بابا مذهبی بود، ولی مامانم قبل از ازدواجش با بابا خیلی هم مذهبی نبود. پدربزرگ من یعنی پدر بابا روحانی بزرگی بود و درس خوندن بچه‌هاش خیلی براش اهمیت داشت. پدر و مادر من هر دو دبیر مدرسه بودند.

در ۲۸ سالی که با بابام زندگی کردم یادم نمیاد‌ حتی یک بار پشت سر کسی صحبت کنه یا ما رو آزار بده. کلاً کاری به کار کسی نداشت. ولی برعکس، هر چی اون بی‌آزار بود، مامانم موجود بی‌منطق و زورگویی بود. خدا نکنه کسی ازش انتقادی می‌کرد، زمین و زمان رو به هم می‌ریخت. تو کارشم دیگه بیش از حد خشن و بد اخلاق بود. به قدری که تو مدرسه‌مون همه بچه‌ها یه جوری از کنارش رد می‌شدن که کتک نخورن!

وضعیت خارج از کنترل
شاید باور نکنین، ولی حتی بابا هم ازش کتک می‌خورد و کلا به شدت کنترل همه چی تو دستش بود. کافی بود به جای ۲۰، ۱۸ می‌گرفتی، اون‌وقت بود که باید شب فکر یه جایی غیر از خونه برای خوابیدنت می‌کردی. با همه تو فامیل خودش و بابا قهر بود و صابونش به تن همه خورده بود و همه ازش تو فامیل و همسایه‌ها و مدرسه می‌ترسیدن. تا زمانی خوب بود که تابع محضش باشی. البته همه این اخلاقشو از چشم بابا می‌دیدن و معتقد بودن که بابا بی‌عرضه‌ست.

ولی بابا کلاً آدم آروم و بی‌آزاری بود و به شدت هم مامانو دوست داشت! من همیشه از مامانم می‌ترسیدم. هیچ وقت اجازه نمی‌داد حتی برم جلوی آینه موهام رو شونه کنم، معتقد بود دختر نباید زیاد بره جلو آینه! تا پایان دبیرستان هم اجازه نداشتم خودم برای خودم لباس انتخاب کنم. خودش باید می‌خرید و من می‌پوشیدم. تو این شرایط همه‌مون یاد گرفته بودیم که فقط درس بخونیم و سرمونو بندازیم پایین.

برای برادرهام خیلی سخت نبود، چون به هر حال بیرون از خونه خیلی هم کسی کاری به کارشون نداشت. ولی من که تو خونه اسیر بودم. تو ۱۲ سالی که درس خوندم، بابام سرویس مدرسه‌م بود و حتی حسرت سوار تاکسی شدن یا پیاده‌روی هم روی دلم بود. همیشه آرزو داشتم که پسر بودم و لااقل می‌تونستم برم کتابخانه. زندگی من با همین ترس‌ها و حسرت‌ها گذشته. حالا دیگه از مادرم سن و سالی گذشته و اخلاقش کمی آروم‌تر شده. ولی دیگه جوونی رفته من برنمی‌گرده، ‌من نمی‌تونم مادرم رو نبخشم، ولی اون روزهای سخت رو هم نمی‌تونم فراموش کنم.

 

دلگیری از خانواده
بهمون گفتن که زبونِ رایانه و اینترنت زبونِ آدمیزاد نیست. زبونِ صفر و یکه. خب… این صفر و یک‌ها رو کی می‌نویسه؟ آدمیزاد‌ها دیگه، نه؟ این را برای کسی گفتم که بهم گفت براش قابل هضم نیست که من از یک مسئله به قول خودش صفر و یکی این‌طور دلخور شدم! قضیه چندان دور نیست. مربوط به چند وقتِ پیشه. وقتی یه وبلاگ‌نویسی توی یه وب دیگه از من بد گفته بود و منو متهم کرده بود به جرمی که نکرده بودم.

من اون مطلب رو خوندم و برخلاف انتظارِ همه ناراحت شدم. می‌دونید چرا؟ چون بر این عقیده‌ام که دنیای مجازی آینه دنیای حقیقیه. اصلا فکر‌ها و نوشته‌ها (هر چند مزخرف) توی وجود و نگاهِ کسیه که توی این دنیا داره زندگی می‌کنه. کم پیش میاد کسی چیزی بنویسه که بهش معتقد نیست.

خب. من ناراحت شدم و شدیدا دلخورم. چه اون آدم توی همین شیرازِ خودمون باشه چه بورکینا فاسو یا جزایر قناری یا چه می‌دونم… تیمارستان؟ نه! اون آدم رو حداقل تا این حد می‌شناختنم که تحصیل کرده بود.

شاید نکته اینجا باشه که گاهی برای خودشیرینی یا توجیه کم‌کاریمون شخصیت و نامِ کسی رو دار می‌زنیم. انصاف رو می‌کشیم به این بهونه که در دنیای مجازی هستیم و هر حرفی می‌زنیم به این بهونه که اونجا دنیا، دنیایی آزاده! اما آزادیِ واقعی وقتی برای من معنی پیدا می‌کنه که آدم‌ها در اوجِ بی نظارت بودن، کراماتِ انسانی رو حفظ کنن. اینم از آخرین دلخوریِ من از دیگران.

***

کسی به حرفم گوش نمی دهد
تا به حال چند بار شده که کسی، عزیزی، دوستی از شما خواسته باشد که همین روزها وسط شلوغی‌های کار و زندگی‌تان سری به او بزنید. مخصوصا اگر خودش به دلایلی روزها بیشتر خانه‌نشین باشد. و چند بار شده که فکر کنید حالا حالاها برای این دیدار وقت است. این تصور غلطی است که زمان به ما می‌دهد. مثل سی‌دی‌هایی که قرار بود برای مادربزرگم ضبط کنم. همه چیز دیر می‌شود و از دست می‌رود.

منبع: مرکز مشاوره و روانشناسی ایران-حرف را باید زد، ‌درد را باید گفت



:: برچسب‌ها: درد جامعه , درد جوانان , درد دل کردن ,
:: بازدید از این مطلب : 617
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 تير 1399 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Dr. Dalake

آقای شهردار در حالی که مرتب در حال لبخند است و سعی می‌کند خود را خونسرد نشان دهد، رو به خبرنگاران می‌کند و می‌گوید: «جای هیچ نگرانی نیست. ۱۰ مجسمه ناپدید شده را بعضی از مقام‌های امنیتی برای جلوگیری از سرقت به مکانی نامعلوم منتقل کرده‌اند.» اینها را شهردار نایمگن در هلند بعد از ناپدیدشدن ناگهانی ۱۰ مجسمه این شهر می‌گوید تا بعد از تهران، این شهر هم مجسمه‌هایش به صورت عجیب و غریب ناپدید شود. مسالمت‌انگیز‌ترین زندگی در قبیله‌ای در نامیبیا اتفاق افتاد. جایی که در آن کشف شد افراد یک قبیله در کنار سه یوزپلنگ، خوش و خرم زندگی می‌کنند و آب از آب هم تکان نمی‌خورد. در چین هم بعد از جاری شدن سیل در شهر هایکو، ماموران پلیس این منطقه برای این‌که مبادا در بحبوحه سیلاب، کسی هوس سرقت از منازل را داشته باشند، با قرارگرفتن روی چوب‌های بلند در خیابان‌های پر آب پست می‌دادند تا لقب خدوم‌ترین مامور پلیس را به خود اختصاص دهند. اما به غیر از اینها، یک سری اتفاقات عجیب‌تر هم در دنیا اتفاق افتاده است…

۱

تفریحات و سرگرمی‌های بیشتر جوان‌های نسل جدید نسبت به نسل‌های قبلی تغییرهای اساسی پیدا کرده. اما در بین این تفریحات مدرن، گاهی سرگرمی‌های عجیب و غریبی هم دیده می‌شوند که همه توجهات را به خودشان جلب می‌کنند. روسیه تحت شعاع یک فیلم بود که در اینترنت به سرعت زیادی کلیک خورده بود. داستان این تصاویر کوتاه از مدت‌ها پیش در این کشور مطرح شده بود، اما شاید علنی‌ترشدن آن به واسطه چند نمای کوتاه در سایتی مثل یوتیوب باعث شد تا مقامات مسئول در این کشور بیش از پیش نسبت به این سرگرمی جدید که به صورت مرموزی در حال گسترش است، واکنش نشان دهند. فیلم، تصاویر تفریح عجیب، خطرناک و جدید نوجوانان شهر مسکو است که روی خانه‌های نیمه‌ساز و در ارتفاعی در حدود ۳۰۰ متر اتفاق می‌افتد. نوجوانان بدون هیچ نوع وسیله ایمنی روی این سازه‌های نیمه کاره راه می‌روند و در بعضی از صحنه‌ها حتی دیده می‌شود که تعادل آنها از دست می‌رود و حتی در آستانه سقوط نیز قرار می‌گیرند، اما با خونسردی مسیر را طی می‌کنند. فیلم این تفریح عجیب آن‌قدر حساسیت ایجاد کرد که موضوع به بخش اجتماعی پارلمان روسیه هم کشیده شد. در اولین اقدام قرار شده تا در کنار تمام سازه‌های نیمه کاره و در حال ساخت روسیه تا مدتی ماموران پلیس حاضر باشند تا از رفتن نوجوانان به آن جلوگیری کنند. قدم بعدی هم بررسی خاستگاه این رفتار از سوی کمیسیون روان‌شناسی وزارت سلامت روسیه است. خیلی از کارشناسان این کشور این روزها دوست دارند بدانند که چه شده نوجوانان پایتخت روسیه در این هوای سرد به جای ماندن در خانه‌ها و بازی با کنسول‌های بازی‌شان به استقبال این تفریح مرگبار می‌روند. جوابی که شاید یک میلیون و ۲۰۰ نفری که تاکنون در یوتیوب این ویدیو را تماشا کرده اند، منتظر شنیدنش هستند.

۲

«از واحد کنترل به گشت شماره ۳۴۴ خیابان سین گن، یک کامیون سه طبقه در خیابان دوم دیده شده، نظارت کنید.» این جمله‌ای بود که سرنشینان ماشین گشت ۳۴۴ از بی‌سیم ماشینشان می‌شنوند. اول فکر می‌کنند که ممکن است این یک شوخی باشد، اما وقتی پیام چندبار دیگر تکرار می‌شود، به آدرسی که گفته می‌شود می‌روند تا ببینند داستان کامیون سه طبقه از چه قرار است. دوچرخه یکی از اصلی‌ترین وسایل حمل و نقل در خیابان‌های پکن است، اما کامیون آن هم از این نوع عجیب و غریبش آن‌قدر غیر قابل باور هست که باعث شود آنها این پیام را حداقل کمی دیرتر باور کنند. وقتی به محل می‌رسند، کامیونی را می‌بینند که دو کامیون دیگر را روی قسمت بار خود قرار داده و در حال حرکت است. وقتی پلیس راننده کامیون را متوقف می‌کند، اولین سوالی که می‌پرسد این است که چطوری این سه کامیون را روی هم قرار داده‌ای. و راننده هم با اعتماد به نفس جرثقیل را معرفی می‌کند. اما وقتی دلیل تمام این زحمت و حرکت عجیب و غریب را می‌گوید، آن وقت است که دیگر باید به عقل آقای شوفر حسابی شک کرد. او می‌گوید به خاطر جلوگیری از مصرف بنزین و کاهش هزینه‌های حمل و نقل این کار را کرده. البته راننده ادعا می‌کند که نکات ایمنی را هم به خوبی رعایت کرده و آهسته می‌رانده تا مبادا دو کامیون دیگر سقوط کنند و به مردم آسیب برسانند. پلیس پکن دو روز دیگر نیازی به ضبط و جریمه گواهینامه رانندگی این راننده نداشت. آنها او را بعد از ۴۸ ساعت بازداشت به سرعت به یکی از مراکز درمانی – روانی می‌برند تا زمان دادگاه مبادا آسیبی به کسی برساند.

منبع: مرکز مشاوره و روانشناسی ایران-بازی با مرگ؛ سرگرمی مدرن



:: برچسب‌ها: بازی با مرگ , سرگرمی مدرن , سرگرمی سالم ,
:: بازدید از این مطلب : 643
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 تير 1399 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Dr. Dalake

«آگاهی» یا «عبرت»؟! به ما «انسان» می‌گویند، با همه ضعف‌ها و قوت‌ها، خیرها و شرها. نیمی صلصال (لجن) و نیمی نفخه ملکوت. به هر سو که سنگین شویم، در واقع به نیمی از وجودِ طبیعیِ خود پناه برده‌ایم. اما «شک» می‌آورند، و پرسشی تردیدبرافکن که در این میان «عقل» چه‌کاره است و اختیار کدام؟ می‌گویند عقل از آن اهریمن است (سر پُل صلصال)، و شهود اما از نفخه رهایی شعله‌ور است، و روشن است به راهِ آدمی در ظلمتِ ازلیِ جاهلیت! حالا بینابین این سرگیجه فلسفی، تکلیف چیست؟ بالاخره «آگاهی» یا «عبرت»!؟ عبرت که همان تجربه نیست، چرا که تجربه، فعلیتِ آگاهی است. پس عبرت در مقام پند و اندرزِ فرّار، در گذر زمان به فراموشی سپرده می‌شود. انسان موجودی ساده‌لوح و هم‌زمان پیچیده است. در واقع هیچ انسانی عبرت‌پذیر نیست. دروغ می‌گوید که پند روزگار را پذیرفته است، و عبرت نیز سرمشق کارسازی است. اگر «عبرت» این عنصر ذهنیِ بازمانده از هر حادثه‌ای، ماندگار و موثر بود، بعد از جنایت قابیل، دیگر اولادِ ابوالبشر دست به سلاح نمی‌برد تا امروز. بشر موجود فراموش‌کاری است. بشر برای تحمل دوران تبعیدش بر این سیاره معصوم، مجبور است با تمام وجود به نعمت فراموشی مسلح شود، تنها سرمایه صلح همین فراموشی است. و البته از سوی دیگر کارمایه پدیده‌ای به نام عبرت، که به مرور زمان از عین به ذهن می‌رسد، جزیره همه فراموشی‌هاست، پس هیچ عبرتی قابل اعتماد نیست، زیرا فراموش می‌شود، گماشته «زمان» است، و «زمان» این نوع راهکارهای ذهنی را می‌بلعد. عبرت، انرژی تکرار است، و تکرار به دلیل حملِ کسالت، نمی‌تواند عملیاتی‌کردن هر عبرتی را تضمین کند. در این مجادله این «آگاهی» است که ذخیره‌گاهِ تجربه می‌شود، و در مقام معلمی مخفی، راه را از بی‌راهه باز می‌نماید. پس مجبوریم تعریف تازه‌ای از مفهوم کهن سال «عبرت» ارائه دهیم. عبرت همان مکافات نیست. عبرت، آموختن از آینه انتقام نیست. عبرت، مرعوب‌شدن در بعد از زیان نیست. عبرت را با تلافی همسان و مقابل نباید پنداشت. به تعریف کهن عبرت که دقت می‌کنم، صادقانه اعتراف می‌کنم که من از هیچ رنج و شکنج و لطمه و له‌شدن و زیان و خطایی عبرت نگرفته‌ام.

عبرت‌گرفتن به تنهایی نشانه پذیرشِ وحشت است. من به آگاهیِ تجربی و علمی و آموزشی در کوران زندگی باور دارم. «عبرت» را طی تاریخ زبان و فرهنگ و مدنیتِ ما به بدترین شکل تعریف و تعبیر و توجیه کرده‌اند. این واژه بوی مخاصمت می‌دهد. همگرا با انتقام و تاوان و جزیه و… است. درس‌گرفتن البته مفهومی انسانی است، که در مسیر آموزش بالفعل می‌شود. «عبرت» به مرور، در شرایطِ متفاوت، در سنین مختلف، و در طبقه و طیف و طایفه‌ای مفهومی شناور دارد. مفاهیم شناور – به اقتضای زمان و مکان و موضوع – سرلوحه مطمئنی نیستند که بشود بالای آن سوگند یاد کرد. تنها این «آگاهی» و «خِرَد» است که می‌تواند شفابخش رویاهای مجروح انسان باشند، این رویاهای مجروح خود اتفاقا دستاوردى رهاشده همان عبرت است که در کارزارِ فراموشی.

منبع: مرکز مشاوره و روانشناسی ایران-عبرت‌گرفتن گاهی اوقات زندگی‌ساز است



:: برچسب‌ها: عبرت‌ , عبرت‌ زندگی‌ساز , عبرت‌گرفتن از زندگی ,
:: بازدید از این مطلب : 653
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 تير 1399 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Dr. Dalake

بحث اصلی را باید از اینجا شروع کنیم که انسان در چه فضایی زندگی می‌کند. بعضی از آدم‌ها تنها در گذشته‌هایشان سیر می‌کنند و می‌شود گفت کارشان فقط خاطره‌بازی است. انسانی که با گذشته زندگی می‌کند و در آن غرق شده هرگز تجربه‌ای نمی‌آموزد. اما آن عده دیگری که گفتم، سوای خاطره بازی از گذشته‌هایشان درس می‌گیرند. از گذشته باید تجربه آموخت نه این‌که در لحظاتش جا ماند. شاید این بزرگ‌ترین درسی است که من از زندگی گرفته‌ام. این درس باعث شد که همیشه از تجربیات خودم به خوبی استفاده کنم و با نگاهی تیزبینانه به گذشته، خطاها را تکرار نکنم. درس بگیرم و حواسم باشد چیزهایی را که دیگران تجربه کرده‌اند، دوباره و چندباره تجربه نکنم.

راستش آدم‌ها باید به این نکته توجه کنند که زمان زیادی برای تجربه همه چیزهای این عالم ندارند و بهتر است از تجربه‌های گذشته درس بگیرند و در نهایت بیشترین استفاده را از زندگی‌شان ببرند.

به گمان خودم یکی از دلایل موفقیت من در فوتبال هم همین بهره‌گیری از تجربه‌های قبل بوده. به‌عنوان کسی که همیشه هدفم معلوم بوده، همیشه سعی کرده‌ام خطاهای گذشته را مجددا تکرار نکنم، البته این امر مستلزم تمرین و کمی مرارت است. در حقیقت در ابتدای راهش ما باید تکلیفمان را با خودمان معلوم کنیم. باید بدانیم چه چیزی از این زندگی می‌خواهیم و راهمان را خوب بشناسیم. این گونه حتما احتمال خطاهایمان هم کمتر خواهد شد و راحت‌تر دل به تجربه‌ها می‌دهیم بی‌هیچ غرور و تکبری. خیلی‌ها فکر می‌کنند خودشان علامه دهر هستند، اما تیزهوشی و ذکاوت اینجاست که تو از نتایج کار دیگران راه درست را بسازی و بهتر پیش روی کنی.

اگر بخواهم دوره مربی‌گری‌ام را به دو دوره داخل ایران و خارج از آن تقسیم کنم، همیشه در دوره دوم حواسم بود که از تجربیات دوره اول استفاده کنم و سعی کردم راهی را که در ایران رفته بودم در خارج از ایران دقیق‌تر و هوشمندانه‌تر پی‌گیری کنم. حالا هم که برگشته‌ام از هر دوی این دوره‌ها درس گرفته‌ام و حتما احتمال خطایم کمتر خواهد بود، چون می‌دانم که اشتباهات گذشته را تکرار نخواهم کرد و این رمز موفقیت انسان و بزرگ‌ترین چیزی است که می‌تواند در زندگی بیاموزد، البته اگر به آن توجه کند!

 

قهوه من باز یخ کرد

توی اتاقم نشسته بودم. داشتم روی اینترنت اجراهای «برادوِی» نیویورک رو چک می‌کردم. معمولا هرچندوقت یک‌بار این کار رو می‌کنم. بعدشم روی سایتی می‌رم و خبرهای تئاتری رو یه دید می‌زنم و اگه نقدی درمورد نمایشی که می‌شناسم نوشته شده باشه، می‌خونم. این بارم یه نقد در مورد نمایشی که دست داشتم، مطالبی نوشته شده بود. مشغول خوندن شدم. این‌قدر غرقِ خوندن بودم که متوجه نشدم اتاقم یه‌ کم تاریک شده.

صدای رعد و برق و بلافاصله صدای شُرشُرِ بارون مانعِ خوندنم شد. یه لحظه احساس خوبی بهم دست داد. نقد رو نصفه‌کاره ول کردم، کامپیوتر رو خاموش کردم، رفتم تو بالکن وایسادم، بارون رو نگاه کردم. ناخودآگاه با صدای بلند گفتم: «آخی! زندگی چه‌قد قشنگه.» یه دفعه یاد مطلبی که قرار بود براتون بگم، افتادم. گفتم الان وقتشه. یه قهوه درست کردم، مداد و کاغذم رو گذاشتم جلوم… الان… دارم فک می‌کنم چی باید بنویسم.

منبع: مرکز مشاوره و روانشناسی ایران-تجربه‌های تلخ و شیرین



:: برچسب‌ها: تجربه‌های شیرین , تجربه‌های تلخ , تجربه‌های زندگی ,
:: بازدید از این مطلب : 669
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 تير 1399 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Dr. Dalake

روز جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۲۷۵ شمسی (یا همان ۱۷ ذیقعده ۱۳۱۳ هجری قمری)، کالسکه‌ای سلطنتی که تودوزی آبی مخملی دارد توی خیابان‌های طهران می‌رود، سنگفرش‌ها و خیابان‌های خاکی زیر سم اسبش می‌لرزند و مردم برای دیدن مسافرش از پشت سرهم سرک می‌کشند، چیزی در مایه‌های همین سان دهی پُز پُزان فک و فامیل ملکه انگلیس، با خدم و حشم و سربازان و بزرگان و چاکران پشت سرش، یک چیزی اما اشتباه است، یک چیزی مشکل دارد، آن پادشاهی که نشسته توی کالسکه، همان که عینک یک چشمی‌اش را زده و به سبیلش دست می‌کشد، ساعتی پیش در حرم شاه عبدالعظیم مرده است. می‌گویند آخر، میرزا رضای کرمانی آمده روبه‌رویش و با رولور سینه‌اش را هدف گرفته و تق… بعد شاه گفته؛ ای سوختم مرا بگیر و دست به سینه گرفته و خون از قلبش ریخته روی پیرهنش… پس چطوری است که حالا نشسته و دارد سیبیلش را نوازش می‌کند و این کالسکه را به خون خودش نیالوده؟ این جا دیگر تاریخ است که حرف می‌زند، قصه پادشاهی که کالسکه سواری را توی ایران مد کرد و بعد هم اولین پادشاهی بود که جسدش را با کالسکه بردند. جل الخالق آدم چه چیزها که نمی‌بیند، کالسکه هم شد قبر؟

۱- «شخصی دست از زیر عبا در آورده کاغذ بزرگی بعنوان عریضه بطرف شاه دراز کرد… صدای پیشتاب شش لوله از زیر کاغذ عریضه بلند شد، همین قدر شاه مجال کرد که گفت «حاجی حسنعلی خان مرا بگیر»؛ شاه آه بلندی کشیده و دیگر نفس نکشید. صدراعظم بعد از آنکه از گرفتن و محفوظ داشتن قاتل آسوده شد آمد پیش شاه و خیلی سفارش کرد که کسی نگوید شاه کشته شده بگویند تیر بپایش خورده و ضعف کرده است و امر کرد کالسکه شاه را بقدری که ممکن بود نزدیک آوردند و شاه را با تمام لباس و رسمیت چنان که آمده بودند و عینک هم به چشمش زدند، روی صندلی نشاندند…»

۲- در ۱۱ اردیبهشت صد و چند سال پیش، کالسکه نقش مهمی در زندگی آدم‌ها دارد، همان وقت‌ها ۶۰-۵۰ سال است آمد اصلا توی تاریخ ایران، یعنی از زمان محمد شاه قاجار ولیعهد فتحعلی شاه که کمر درد داشته و نمی‌شده روی اسب بنشیند و مجبور شده کالسکه‌ای به روس‌ها سفارش بدهد و در نتیجه این وسیله چهار چرخ برای اولین بار به ایران آمده. پسر این مرد هم همان ناصرالدین شاه خودمان است که نیامده و نشسته می‌رود فرنگ، کالسکه و اتومبیل شاهان فرنگی را سوار می‌شود، از رانندگی کنتسی در روسیه می‌نویسد و ۵۰۰۰ تومن ناقابل کالسکه می‌خرد پولی که می‌شده چندین خانه با آن در دارالخلافه طهران خرید چه برسد به شهرهای دیگر… گرچه از حق نگذریم با شروع رفت و آمد فرنگی‌ها به ایران و البته رفتن سفیران ایرانی به فرنگ و جوانانی که می‌رفتند درس‌آموزی و غیره، کالسکه دیگر در همه شهرها هست، گاهی به آن درشکه می‌گویند که همان کلمه روسی «دروژکی » است و گاهی همین کالسکه که بازهم روسی است و تبریزی‌ها که مستقیم از گرجستان و روسیه آوردنش، به زبان روسی صدایش می‌زنند؛ «کالسکای».

۳- «کالسکه؛ از کلمه کالسکای روسی گرفته شده است و اصل آن شاید از «کاررزا» یا «کاررُزا»ی ایتالیایی و «کالُش» آلمانی است. ترجمه گاری که «بانگریزی فیئن» خوانند و کالسکه و چاپاری داک گاری که برای سواری، مابین راه گذارند و کالسکه اسبی معروف و کالسکه بخار ریل گاری را گویند. (از سفرنامه شاه ایران) گردونی که اطرافش بسته است و از پهلو یا از پشت سر برای دخول در دارد و دو دریچه ابرای ورود هوا در آن تعبیه شده است. این لفظ در فارسی جدید است و گویا از زبان روسی است.»

منبع: مرکز مشاوره و روانشناسی ایران-کالسکه‌های قدیم و مشکلات رفت و آمد خانواده‌ها



:: برچسب‌ها: مشکلات رفت و آمد , مشکلات رفت و آمد خانواده‌ها , کالسکه‌های قدیمی ,
:: بازدید از این مطلب : 652
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 تير 1399 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Dr. Dalake

خشونت می‪تواند در شکل‌های متفاوتی بروز کند وبا آسیب فیزیکی آغاز نمی‪شود. از انواع خشونت‪ها می‪توان‪، خشونت جسمی،روحی، جنسی و خشونت در زبان را نام برد. تبعیض قائل شدن و کم ارزش شماردنشیوه زندگی دیگران، اذیت یا آزار و پرخاشگری نیز از دیگر انواع اعمالخشونت هستند که صدمه می‪زنند، ایجاد محدودیت و نا‪امنی می‪کنند، آسیب‪هایروانی بر جای می‪گذارند و پیامدهای مالی و جانی دارند. به نظرم ما جایز نیست که در جواب خشونت، از خشونت استفاده کنیم. همواره معتقدم که دلیلی برای خشونت نیست که نیاز باشد حتی جواب خشونت را با خشونت بدهیم و هیچ اعتقادی هم به خشونت ندارم. اگر بخواهیم ظریف‌تر به موضوع نگاه کنیم، خواهیم دید که «بدی» نسبی و «خوبی» مطلق است. ذات همه انسان‌ها خوب است و حتی اگر آدمی بخواهد که رول یک آدم منفی را بازی کند، باز هم می‌داند که ذاتش در نهایت مثبت است. چون همه قسمت‌هایی از خداوند هستند. خداوند خودش گفته است که: «من خودم را از خودم جدا کردم تا خودم را بهتر بشناسم.» و با توجه به این طبیعتا ذات بشر خوب است. منتها شاید لازم باشد این خوبی را در تکرار زندگی بفهمد و بعدتر یاد بگیرد که بدی پایدار نیست و ذاتش بویی از بدی نبرده است. اگر کسی واقعا به خداوند اعتقاد داشته باشد، می‌داند که خداوند به هیچ وجه از بین بردن موجودات را دوست ندارد، حتی اگر آن موجود افکار پلیدی در سر داشته باشد. حتی برای شرارت هم می‌شود چاره اندیشید و دست به حذف نزد. در این مقوله همه چیز به وجدان آدمی برمی‌گردد و به خلوت انسان با خودش و خدای خودش. چون آدمی نباید از یاد ببرد که خداوند خالق راضی نیست که حتی خاری به پای مخلوقش برود. این گونه شاید دیگر اصلا خشونتی در کار نباشد که بخواهیم ببینیم که پاسخش را باید با همان خشونت بدهیم یا نه.

مشروعیت خشونت

در ابتدا مسئله این است که ما ببینیم خشونت از چه منبع و نهادی اعمال می‌شود. اینجا با مسئله خشونت در روابط افراد عادی کاری نداریم، آن‌چه مطرح است خشونت در سطح جامعه یا در روابط میان دو یا چند کشور است که ریشه این خشونت اغلب در نوع حکومت و رابطه آن با مردم نهفته است. بدیهی است که وقتی حکومتی برخاسته از اراده مردم نباشد، برای بقای خود، دست به خشونت می‌زند. در نهایت این اعمال فشار سبب اعتراض مردم می‌گردد. حالا اگر حکومت این اعتراض را بپذیرد، بدیهی است که نیازی به اعمال خشونت از طرف مردم نخواهد بود. اما متاسفانه کم هستند حکومت‌هایی که به این شیوه رفتار کنند. نمونه بارز آن لیبی و سوریه است که در مقابل اعتراض مسالمت‌آمیز مردم، دست به کشتار زده‌اند. حالا بحث در این است که مردم تا کی می‌توانند به روش مسالمت‌آمیز در مقابل چنین حکومتی بایستند. در اینجا هستند صاحب‌نظرانی که معتقدند در هر حالت، مردم باید بر روش مسالمت‌آمیز خود، پای بفشارند، اما این‌که چگونه می‌توان چنین حکومتی را وادار به پذیرش اراده مردم کرد، هنوز پاسخ قاطعی دریافت نکرده. نوع دیگری از خشونت که اغلب از جانب گروه‌های ناراضی اعمال می‌شود، ترور است. کم و بیش همه فلاسفه سیاسی، ترور فردی را محکوم کرده‌اند. اما برخی از ایشان و نیز برخی از نویسندگان که در آثار خود به مسئله قدرت و رابطه آن با اجتماع پرداخته‌اند، معتقدند که ترور، با همه ابعاد منفی‌ای که دارد، گاه بدل به یگانه راه رهایی از دیکتاتوری فردی می‌شود. این در حالتی است که فرد دیکتاتور به راستی تمام راه‌های مسالمت‌آمیز را بسته و در عین حال خود سررشته همه کارها و نیز همه تجاوزات و تعدیات را در دست دارد. برخی از صاحب نظران معتقدند که ترور چنین فردی می‌تواند گره فروبسته جامعه را بگشاید. نمونه آن در تاریخ خودمان قتل ناصرالدین شاه است که به گمان بسیاری راه را برای ابراز وجود مشروطه‌خواهان و بیان عقاید ایشان باز کرد و در نهایت جنبش مشروطه را امکان‌پذیر کرد. نمونه خارجی آن ماجرای تروخیو دیکتاتور دومینیکن است که ما در «سور بز» آن را از زبان بارگاس یوسا می‌شنویم. خود بارگاس یوسا در مصاحبه‌ای می‌گوید گرچه با ترور مخالف است، اما کشتن تروخیو را محکوم نمی‌کند، چون تروخیو هیچ راهی برای مخالفان و به طور کلی مردم دومینیکن باقی نگذاشته بود.

منبع: مرکز مشاوره و روانشناسی ایران-خشونت را همیشه با وجدانت پاسخ بده!



:: برچسب‌ها: خشونت , خشونت جنسی , اثرات منفی خشنت ,
:: بازدید از این مطلب : 653
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 تير 1399 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Dr. Dalake

تمام این سال‌ها، حداقل از وقتی عقلم رسید که منهای پیاده‌روی توی خیابان‌ها و حرف‌زدن درباره آب آلبالو و خواصش می‌شود دغدغه‌های مهم‌تری هم داشت و آدم‌هایی در این دنیا هستند که وقتی درباره تازه‌ترین کتاب خوانده با آنها حرف می‌زنی، می‌دانند چطور جوابت را بدهند، کشف کردم که کافی‌شاپ‌ها می‌توانند فضای امن و آرامی باشند برای آن‌که یک نفر را پیدا کنی و بنشینید دور یک میز و از آن لحظه‌ها حرف بزنید. از نفس بند آمدن موقع خواندن یک کتاب، یا دیدن یک فیلم آن هم خیلی اتفاقی. نه آن‌که مثلا چهار کلمه درددل و سوال و جواب‌های شخصی نداشته باشد، حتما دارد. کشف طعم یک آب‌میوه میکس، یا کیک ویژه روز چهارشنبه، یا حتی پیداکردن یک قهوه فرانسه خوش‌طعم هم از آن لذت‌هایی است که توی کافه‌های شهر پیدا می‌کنید. یک پاتوق ویژه و ساده و دوست‌داشتنی، یکی از آن بهانه‌های کوچک خوشبختی است که توی حرف‌های فروغ بود. تمام این کشف‌های ریز به ریز، کشف‌هایی که احتمالا مسیر زندگی‌ات را تغییر نمی‌دهد، اما عطر و بویش را عوض می‌کند و برایت یک کنج امن و آرام می‌سازد. آن‌وقت می‌دانید چند سال بعد، وقتی یکهو همان جمع دور هم باشید در همان کافه ویژه، چقدر خاطره به سمت شما هجوم می‌آورد؟

احتمالا برای همین است که همیشه کافه لرد، برای ما معنای دیگری داشت و دارد. ما فرارهایمان را به مقصد آن شیرینی‌فروشی انجام می‌دادیم و قهوه‌ها و شیرکاکائوهای خوبی نوش‌جان می‌کردیم. از در و دیوار صحبت می‌کردیم و حتی به بستنی‌هایش هم نظر خاصی داشتیم. برای همین بود که کافه لرد برای ما ویژه بود. ما، ثانیه‌های فرار از کار و درس و دانشگاه را آنجا گذرانده و در حس مشترک فرار با هم، دست به یکی کرده بودیم. برای همین است که وقتی بعد از هشت، ۹ سال، خیلی بی‌‌دلیل و کاملا اتفاقی سر از کافه لرد درمی‌آوریم و بدون برنامه‌ریزی قبلی همدیگر را می‌بینیم، جای چهار پنج نفر دیگر را خالی می‌کنیم و از روزهای دور حرف می‌زنیم.

می‌دانید اعتقادم این است که پاتوق باید چنین جایی باشد. جایی که هم بتوانی تنهایی‌هایت را به آنجا ببری و هم با رفقایت آنجا باشی. جایی که بشود حرف زد و حرف زد و حرف زد و صاحب کافه هم، همراهی‌ات کند. آهنگ‌های توی ام‌پی‌تری پلیرت، همان آهنگ‌های کافه باشند و وقتی سرت را از روی دفتر و کتاب بلند می‌کنی، یک نفر با چشم‌های براق نگاهت کند. کافه پاتوق، یکی از آن اتفاق‌های خوشایند روی زمین است. آدم‌هایی را می‌بینی که با آنها رودربایستی نداری، افرادی را می‌بینی که خوشحالت می‌کنند، حرف‌هایی می‌زنی که جایی برای گفتنشان نداری. توی این راه، تنها مشکل بزرگ آدم‌های ۶۰-۵۰ ساله‌ای هستند که هنوز کافه را با معنای قدیمی‌اش می‌شناسند. اسم کافه که می‌آید، یاد استکان‌ها و زن‌ها و موزیک‌های تند می‌افتند.

اگر شانس بیاورید و یکی از آنها در مسیرتان قرار گیرد، می‌توانید برایشان تعریف کنید که حالا در کافه‌ها قهوه و چای سرو می‌شود و آدم‌ها با همان لباس‌هایی که در خیابان راه می‌روند به کافه می‌آیند و حتی در نصف بیشتر کافه‌های شهر سیگار کشیدن هم ممنوع است. می‌بینید؟ یک روز چشم باز می‌کنید و جوانی کم و سن سال می‌نشیند جلویتان و تمام تصویر و تصورتان از یک واژه را به هم می‌ریزد. پس مراقب سن و سالتان باشید، مراقب لحظه‌های خاص و ویژه‌تان، مراقب ثانیه‌هایی که نمی‌دانید چقدر عمر و جان دارند، مراقب پاتوق‌هایتان باشید.

جوک که نشد حرف حساب

وقتی توی دانشگاه قبول شدم، آن هم شهری با هفت ساعت فاصله از شهر خودم، فکر نمی‌کردم این فاصله روی رابطه‌ام با دوستان دوره دبیرستان تاثیر بگذارد. تا قبل از قبول شدن، هر روز با صمیمی‌ترین دوستم تماس می‌گرفتم. حداقل دو بار در هفته از بقیه دوستانم خبر داشتم. اما بعد از قبول شدن، همه چیز عوض شد. بعد از رفتن به آن شهر دور رابطه ما تبدیل به رابطه پیامکی شد. هر وقت می‌خواستیم از همدیگر یاد کنیم، برای هم اس‌ام‌اس جوک می‌فرستادیم. یک روز که طبق معمول می‌خواستم جوک بفرستم، فکر کردم الان که من این پیام را می‌فرستم در چه حال؟ با چه حالی این اس‌ام‌اس را می‌خواند؟ خوشحال است؟ ناراحت است؟

منبع: مرکز مشاوره و روانشناسی ایران-طعم گس آلبالو در انتهای خیابان زندگی



:: برچسب‌ها: طعم زندگی , اعتماد در زندگی , خیابان زندگی ,
:: بازدید از این مطلب : 665
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 تير 1399 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Dr. Dalake

کلاهبرداری در زمانی صورت نخواهد گرفت که اطلاعات شخصی و اطلاعات مربوط به کارت ها شما در دسترس افراد دیگر قرار نگیرند.

نقشه کلاهبرداری افراد کلاه بردار می تواند کاملا هوشمندانه باشد، ولی در صورتی که شما بدانید آنها به چه نحوی کار می کنند و برای اجتناب از آنها چه کاری باید انجام بدهید، نقشه آنها در مورد شما کارایی نخواهد داشت.

ما یک سری از روش های کلاه برداری و دزدی که با هدف به دست آوردن اطلاعات شما صورت می گیرند را در این مقاله بیان کرده ایم.

فیشینگ[1]
فیشنگ در زمانی صورت می گیرد که افراد کلاه بردار وانمود می کنند که از طرف شرکت ها، سازمان ها یا آژانس های دولتی شناخته شده می باشند و با مصرف کنندگان ارتباط برقرار می کنند و سعی می کنند که با استفاده از یک ترفند هایی، اطلاعات شخصی آنها را به دست بیاورند.

بعد از آن، این اطلاعات برای انجام یک سری کلاه برداری هایی مورد استفاده قرار داده می شود که برای مثال می توان به ایجاد حساب های کاربردی جدید به اسم شما یا دسترسی داشتن به حساب کاربری های موجود، همانند بانکداری آنلاین یا iTunes اشاره کرد.

این نوع کلاه برداری می تواند به صورت تلفنی، از طریق ایمیل، یا حتی از طریق پیام فرستادن صورت بگیرد.

برای محافظت از خودتان در برابر این دزدی ها، از ترفندهای زیر استفاده کنید:

حواستان جمع باشد. فقط ایمیل ها، ضمیمه ها و لینک هایی را باز کنید که مربوط به افراد آشنا هستند.
به آن چیزی که می بینید، باور نداشته باشید. دزدیدن رنگ ها، لوگوها و سر صفحه های مربوط به سازمان های مشهور و ایجاد یک پیامی که درست به نظر برسد، کار ساده ای است.
از اشتراک گذاری اجتناب کنید. اطلاعات شخصی یا مالی را از طریق ایمیل، پیام یا تلفن افشاء نکنید.
به URL های وب سایت توجه کنید. لینک ها را دنبال کنید تا ببینید مربوط به چه جاهایی می باشند.
در صورتی که نسبت به درست بودن یک ایمیل شک داشته باشید، سعی کنید از طریق ارتباط برقرار کردن مستقیم با شرکت، درستی این ایمیل را بررسی کنید. ایمیل های فیشینگ مشکوک را به phishing@visa.com گزارش کنید.
سعی کنید که دستگاه مورد استفاده شما سالم باشد. حتما آنتی ویروس های خودتان را به روز رسانی کنید.

روش هایی برای پیشگیری از کلاه برداری
روش هایی برای پیشگیری از کلاه برداری
امنیت سرویس های کیف پول دیجیتال
کیف های پول دیجیتال می توانند حاوی اطلاعات شخصی باشند که شامل شماره حساب های پرداختی شما، رمز ها و اطلاعات شخصی می باشد.

همانطور که محافظت از کیف پول فیزیکی اهمیت دارد، محافظت از کیف پول دیجیتال هم مهم می باشد.

این کلمات “L-O-K” را همواره به یاد داشته باشید تا بتواند به پول خودتان دسترسی داشته باشید و آن را ایمن نگه دارید:

آن را قفل کنید[2] – از ابزارهایی که هم به صورت فیزیکی و هم به صورت پسورد / عبارات ورودی استفاده می کنید، محافظت کنید
فقط خود شما می توانید به اطلاعات مهم دسترسی داشته باشید[3] – اطلاعات حساس، همانند پسوردها، PIN ها و پاسخ به سوالات امنیتی را به صورت ایمن نگه دارید
بدانید که با چه کسی باید صحبت کنید[4] – قبل از اینکه هر اتفاقی صورت بگیرد، افرادی را که در صورت بروز مشکل باید با آنها صحبت کنید را بشناسید.
آنلاین
تهدید مربوط به کلاهبرداری آنلاین، از نرم افزارهای جاسوسی تا تجار مشکوک، واقعی می باشد، ولی شما بهترین ابزار را برای دفاع از خودتان در اختیار دارید.

عامل کلیدی برای مقابله با کلاهبرداری، شناخت این موضوع می باشد که تهدید هایی وجود دارند و شما برای مقابله با آنها باید یک سری اقدامات آسانی انجام دهید.

به منظور پیشگیری از کلاهبرداری آنلاین:

آخرین اطلاعات خودتان را با استفاده از نرم افزار خودتان و محافظت ویروسی نگه داری کنید
پسوردهای قوی داشته باشید
نسبت به ایمیل هایی که از طرف فرستندگان ناشناس هستند، بی توجه باشید
از روش های محافظت کامل استفاده کنید
فایل ها را فقط از سایت هایی که می شناسید، دانلود کنید
· “پیام های تراکنشی” که از طرف بانک و از طریق ایمیل یا پیام متنی فرستاده می شوند را بررسی کنید تا نسبت به خرید های خودتان مطلع باشید
گزینه تایید شده توسط Visa را فعال کنید تا ایمنی بیشتری داشته باشید.

منبع :کانون مشاوران ایران-روش هایی برای پیشگیری از کلاهبرداری



:: برچسب‌ها: روش هایی پیشگیری از کلاهبرداری , کلاهبرداری , دزدی ,
:: بازدید از این مطلب : 628
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 تير 1399 | نظرات ()